گاهی وقت ها می خواهم ساده تر باشم.مثل یک کف دست صاف .از کثیفی ها و شلوغی ها و سردرگمی هایم دور شوم.قدری از این ارزش های بی ارزش زندگی دور شوم.امروز اتفاقی صحبت یک جوان را می شنیدم می گفت دوست دارم دور شوم از این شهر،برای همیشه.دوست دارم خانه ای از کاه و گل بسازم در کنجی از یک روستا و باقی عمرم را در آنجا سپری کنم.خیلی برایش خوشحال بودم که در این سن اینطور نتیجه گیری می کند خیلی برایش خوشحال بودم که در این سن اینطور دل می کند از همه چیز اما مگر می گذارند مرداب های کثیف.مگر می گذارند این جوان ساده باشد مثل آب.اینطور ساده شدن یعنی ذهنت گنجایش کثافت را ندارد پس به خودت مسلط باش و امیدوار چون هنوز زنده ای.زنده ای که زندگی کنی نه این که نفس بکشی و از بوی تعفن دورت لذت ببری.