بیا و سرآغاز زندگی من باش
بیا و فصلی جدید رقم بزن در این تقویم خاک خورده...
در این کلبه ی غم...
بیا و مرا در آغوش بگیر
در آغوش زندگی!در آغوش شادی!
و سلامی نو به من بیاموز تا با آن به دنیا بگویم من آمده ام
آمده ام برای زندگی
و با آن فریاد بزنم:ای مردم سلام!
من آمده ام اینبار برای زندگی
برای پلی ساختن از انزوا به محبت
برای رهایی از زندان
و برای زندگی کردن!
پس بیا و به من سلام بده
تو ای بهار من
بیا و سرآغاز من باش
سرآغاز فصلی نو...
خیلی وقته درگیر کلیشه ها شدم
زندگی من تبدیل شده به یه کلیشه
که ابتدا و انتها مشخصی داره
طول و عرض ثابتی داره
می دونم چی میخواد اتفاق بیفته
حتی اگه می خوای بنویسی می دونی چی میخوای بنویسی
بنابراین کسی که اون نوشته رو میخونه اگه کلیشه ای فکر نکنه متوجه میشه این روتین همیشگیه
همیشه برای انجام کاری قبلش دربارش فکر میشه
اگه اون کار یه کار کلیشه ای باشه
صد درصد کلیشه ای هم دربارش فکر شده
به نظر من نویسنده ها باید از کلیشه ها خارج بشن چون اینطوری باعث میشن مخاطبشون کلیشه ای فکر کنن
چون نوشته ها باعث فکر کردن میشن
نمی دونم شاید همین تکرار های ثابت همیشگی هم دردی دوا کنه شاید اگه کسی باشه که درست انجامش بده بدرد بخوره
ولی مطمئنم فکر کردن کلیشه ای و تکراری بدرد نخوره و به هیچ کاری نمیاد
بهتره همون موقع که میاد تو فکر انداختش دور
چون زندگی کلیشه ای کشندس و مهلک و بهتره ازش فاصله گرفت