روزهای مدام می گذرد روزهای همیشه در کنار من...
من اما تنها و شکست خورده...
یک چیزی اینجا کم است وقتی دلتنگ می شوم.
وقتی خستگی هایت را با تنهایی ات قسمت کنی عاقبت همین می شود.
وقتی افکار پوچ و بدرد نخورت را با روحت قسمت کنی عاقبت همین می شود.
سایه ات هم به تو می خندد وقتی می فهمد تو این افکار مسموم را در خودت حبس کردی...
و تو دلت می خواهد سایه ات را در دم بکشی و جنازه اش را به دور ترین نقطه شهر ببری در بالای کوه ها و هیچ کس تو را نبیند.
قبری را که سال ها برایش آماده کرده بودی پیدا کنی و تابوتش را در آن بگذاری.
چه مراسم با شکوهی!هیچ کس نیست خودتی و خودت!در دورترین نقطه نسبت به کسانی که از آنها متنفری در تاریکی مایل به روشنی بعد از غروب.
کنار کوه های بلند سکوت و سکوت و سکوت....
خدا من را نگاه می کند و دلتنگ می شود...وقتی من دلتنگ می شوم...
و اشک هایم که هربار گل های شقایق وحشی را سیراب میکرده اند اینبار دیگر تمامی ندارند...
- ۹۵/۰۴/۰۸