یادداشت های من

دوست دارم از روزمرگی ها و اتفاقات زندگی بنویسم...

یادداشت های من

دوست دارم از روزمرگی ها و اتفاقات زندگی بنویسم...

گذر اول

یسری چیزا تو زندگی هست که وقتی اتفاق بیفتن اگه بهشون فکر نکنی راحت تری و اگه بهشون فکر کنی فقط بیشتر اذیت میشی

بعد از زمستان

روزهای سردی گذشت و باز زنده ماندم باز زنده ماندیم

روزهای بمباران تهران ذهنمان روزهای گورهای دسته جمعی امیدهایمان روزهای خفه شدن و سکوت کردن ها.

روزهایی که هرکدام زندگی هایی را نابود می کرد و از نو می ساخت.

روزهایی که باران می گرفت،سیل می شد و همه چیز را نابود می کرد ولی پاک می کرد،تلخی هارا می شست و شیرینی برجای می گذاشت و ما نمی دانستیم.

نمی دانستیم این شیرینی،این لحظه های شادی و لبخند حاصل همان سیل ها بود که نفرینشان می کردیم.


دوستی

راز های مهم یک مرد تنها

گاه شرایط زندگی طوری می شود که آدم احساس تنهایی می کند.فکر می کند غمخواری ندارد و کسی نیست که در این شرایط همدمش باشد.اگر این شرایط را حاصل افکار منفی و ساختگی ذهنی آدم بدانیم و انگ ساختگی بودن به این وضعیت نا خوش آیند بزنیم که از انصاف به دور است.

اینطور باشد غم معنا پیدا نمی کند همه غم ها همه تنهایی ها ساختگی است 

اما اگر روزی دچار این تنهایی شدیم و اما حالمان بدتر که هیچ بهتر شد چه؟!

یعنی تنهایی خودمان مثل کسی باشد که همدم و غمخوار ماست و حتی مثل کسی است که مارا شاد می کند

تصورش شاید سخت باشد اما هستند کسانی که اینگونه هستند و تنهایی از آدمیزاد آنهارا در این شرایط خوشحال تر می کند و به آنها زندگی می بخشد

تنها در تنهایی

حرف هایت را همیشه در دلت نگه دار

کسی آنهارا باور ندارد

خط مستقیم سکوت است سکوت تو را به مقصد می رساند 

ممکن است گاهی به عقب برگردی و انبوه خاطرات آزارت دهد اما برگشتن فایده ای ندارد

با سکوت به جلو حرکت کن از همه که فاصله گرفتی 

در تنهایی خودت در دورترین نقطه نسبت به همه حتی خود همیشگی ات به خاطرات و روزهایی که نیستند و نیامده اند فکر کن و فکر کن و...

غمخوار خودت بودن لذت دارد

تنهایی غنیمت است غم نیست

تنهایی فرصت است فرار نیست

تنهایی برای عده ای همه چیز است


دوستت دارم

باور دارم روزی را که در آن روز زندگی جریان دارد.زندگی ای که با تمام روزهای سختش بالاخره به جریان می افتد و عشق را سیراب می کند.عشقی که در وجود همه هست.فقط باید آن را پر کرد.پر کرد از وجود، از هستی،  از زیبایی، از جریان و از زندگی.


آه ای زندگی غم انگیز من ،ای زندگی ای که گاهی اوقات من را در خودت فرو می بری و از تمامی لحظات شیرینی که داشتم تلافی می جویی تو را دوست دارم.ای بی رحم!


با تمام بدی هایت تورا دوست دارم


وقتی غمگینم می کنی وقتی دوستم نداری اما من تو را دوست دارم چون تو زندگی هستی و عشق را در تو جستجو می کنم.تو برای من به اندازه عشق عزیزی زیرا اگر تو نباشی دیگر عشقی نیست.پس تا می توانم تا خون در رگهایم جاریست با تو همنشینم و تو را دوست دارم زیرا تا زنده ام عشق را جستجو می کنم.عشق اگر نباشد تو هم نیستی واگر تو نباشی و زندگی نداشته باشم می شوم مرده ای که فقط راه می رود و هیچ چیز از دوربرش را نمی فهمد و درک نمی کند.اصولا این فرد درک ندارد که بتواند درک کند پس تا می توانم تو را دوست خواهم داشت تا عشق را درک کنم.زندگی بدون عشق پوچ است بیهوده است و تو جایگاه این درخشش ابدی ،این دلیل زندگی هستی


پس تا می توانم به تو می گویم ای بی رحم!دوستت دارم!

زندگی

من کی هستم؟

این سوال را بار ها از خودم پرسیدم و همیشه ذهن من را درگیر خودش کرده است اما هربار که آن را از خودم می پرسم کلمات گنگ و مبهوم گوناگونی در ذهنم نقش می بندد.

گویی این ها همه جواب هستند اما بیشتر که جلو می آیند و آنهارا واضحتر که می بینم به گنگ بودن و بی مفهوم بودن آنها پی می برم و آنقدر زیاد هستند که ذهنم در شناساندن آنها به من قاصر است.

به راستی من کیستم؟

برای چه خلق شده ام؟

هدفم از زندگی چیست؟

آیا فقط ساخته شده ام تا رنج ببرم یا شاد باشم؟

پس این زندگی چیست و مرا به کجا می برد و در این مسیر باید چه کار کنم؟

چه کارهایی انجام دهم که درست باشند.باز کلمات در ذهنم رژه می روند و مرا به آستانه تحمل می رسانند.باید راهی جست و از این رژه،از این حرکت دسته جمعی نجات یافت.باید خودم رابشناسم و از خودم آگاهی کسب کنم تا این ارتش موهوم بی رحم را از خود برانم و در صلح زندگی کنم.

باید بدانم برای چه آمده ام و آمدنم بهر چه بود تا بتوانم ارزش آفرینی کنم.

به نظرم انسانی که نتواند ارزش أفرینی کند ارزشی ندارد بنابراین بهتر است که نباشد.باید صلح و آرامش را برقرار کنم تا بتوانم ارزش آفرینی کنم غیر از این امکان ندارد موفق شوم.مثل جنگجویی می ماند که پریشان و مضطرب است و در آخر از حریف ضربه می خورد.

هستی ام را جستجو خواهم کرد و به جستجویم ادامه می دهم تا جواب این سوال ها بی جواب معما گونه را بیابم و تا زمانی که به جواب دست نیابم از پا نمی شینم.

رسالت ما شاید همین است،همین که راکد نشویم.

رویا

بعضی وقت ها آدم دلش میخواهد بنویسد اما نمی داند از چه.آنقدر چیزها در سر دارد که نگو.آنقدر کلمات در ذهنش در گردش هستند و خسته اش می کنند.انگار که کلمات مست شده اند و تلو تلو می خورند وتو برای رهایی از این کلمات مست باید خودت رو به کاری مشغول کنی یا دست آخر بنویسی تا تخلیه شوند و تو را مست نکنند.گرچه بعید می دانم پیش از آن مست نشده باشی.موضوع برای نوشتن کم نیست اما آدم به جایی می رسد که دلش هیچ چیز نمی خواهد دلش فقط بنویسد.بی هدف بنویسد درباره کسی یا درباره چیزی ننویسد فقط بنویسد نوشتن صرف.بی هدف بدون مسیر.مثل ریاضی دانی که نمی داند چرا دارد مسئله هارا حل می کند و فقط حل می کند یا مثل نقاشی که نمی داند چرا دارد نقاشی میکند و فقط نقوش در ذهنش را روی سفیدی بوم میکشد.بی اختیار گویی که مسخ شده و کار دیگری نمی تواند بکند.چه لحظه ی با شکوهی می شود.رها از همه چیز و همه کس فقط می نویسی و فکر هیچ چیزی را نمی کنی و می نویسی.اصلا فکر نمی کنی و این یعنی به چیزی قید و بند نداری.

آنوقت اگر به رویای خودت فرو رفتی و غرق در آنها شدی بدان این رویا رویای خالصی است و سعی کن این رویا ها را به خوبی بخاطر بسپاری.رویایی که شاید خیلی ساده باشد ولی آنقدر به خودت فرو می برد که احساس می کنی در خودت غرق شدی و راه فراری نیست.رویای دیدین غروب خورشید از بالای یک کوه و خیره شدن به آن.رویای یک بارانی که در آن باران نم نم برگ های پاییزی را از درختان نوازش کنان به پایین می اندازد و رهگذری را که از زیر درخت رد می شود را به یاد معشوقه اش که حالا نیست می اندازد.

یا رویای یک روز بارانی که رنگین کمان در پیکره ی وسیع زمین درست شده و فکر می کنی جایی در دوردست ها روی یکی از خانه ها یا درخت ها آن را بسته اند تا نیفتد.

و کودکانی که هنگام بازی در مهدکودک این صحنه را می بینند و شادی کنان بالا و پایین می پرند و کودکی که فکر می کند.

رویای شکافته شدن ابرهای زیبا و دلرابای بهاری توسط خورشید و روشن شدن زمین در نزدیکی غروب و کودکی که از پشت شیشه اتوموبیل در حال حرکت با خود می گوید هان این همان زمان موعود است.زمان رهایی.چه رویایی کودکانه و در عین حال عجیبی.

این رویاها شاید خیالی باشند ولی روزی در جایی انگار آنهارا از نزدیک لمس کرده ای یا خواهی کرد چون آنها خالص اند و ناب و برای کسی نیست برای هیچکس فقط برا خودت است.


انتخابات

هر چهار سال یه بار پدیده ای به نام انتخابات که نون دونی یه عدست میاد و میره و اون چیزی که اخرش می مونه تلفات ناشی از همین به اصطلاح تعیین سرنوشته.توی جامعه ای که سیستم از ریشه فاسده و از بقال گرفته تا وزیر دنبال بستن بار خودشه تعیین سرنوشت به این شکل معنی نداره و رای دادن فقط مثل یه مُسکّن می مونه.

بی ارزش ها

امروز خیلی باخودم فکر کردم تا یه چیز درباره انتخابات بنویسم.اما ذهنم درگیر یه بی عدالتی دیگه بود.آره درسته وقتی میگم یه بی عدالتی دیگه یعنی انتخابات هم یک عدالتیه.البته انتخابات به طور حقیقی بی عدالتی ایجاد نمی کنه.اون روش هایی که بشر به کار گرفته تا میل خودش رو ارضا کنه و انتخابات رو به لجن بکشه یک نوع بی عدالتی محسوب میشه.

واژه عدالت رو خیلی ها راحت به لجن می کشن از بقال سر کوچه گرفته تا مدیر و وکیل و قاضی و رییس جمهور.

خیلی هامون فکر می کنیم فقط بالا دستی ها بی عدالتی به بار میارن و به طبع اون حال عمومی جامعه بد میشه.

این جور طرز فکر یعنی حماقت محض.یعنی نفهمی.

از معلم مدرسه و فروشنده و دلال و کارمند و کارگر و خیر مدرسه ساز و حتی معتاد توی خرابه گرفته توی این بی عدالتی نقش دارن و هرکی سهم خودش رو برای به وجود اوردنش ادا میکنه.

به نظرم جامعه مثل یه زنجیر می مونه که همه اعضا اون بهم متصلن هرکی نقش خودش رو بد بازی کنه زنجیر ممکنه پاره بشه و جامعه به فنا بره.همون طور که جامعه ما به فنا رفته.

وقتی انسانی توی جامعه ما پیدا میشه که تحصیل علم رو وسیله دزدی هاش و ریاکاری قرار میده یعنی جامعه ما از جامعه ای که قرار بود تمدن بزرگ اسلامی باشه خیلی خیلی فاصله داره.

چیزهای دیگه پیش کش.ریا و دروغ و بی غیرتی و... پیش کش.

ولی جالب تر از همه اینه که همین آدمای دزد و خود فروخته اون چنان از مدیر ها و روئسای راحت طلب و بی خیال و به طور معمول دزدشون اون چنان انتقاد می کنن و اون چنان تخریبشون می کنن که انگار نه انگار اونها یکی مثل خودشونن!!

اینها فقط از این می سوزن که رئیس هاشون و آقا بالا سرهاشون دارن بیشتر از خودشون بیت المال رو به یغما می برن.

همین یعنی ریا و دورویی.

ما مردم بینمون خیلی منافق و ریاکار داریم و خودمونم خبر نداریم.یه زمان منافق فقط برای دهه 60 بود.

ولی الان این کلمه خیلی گسترده شده.ممکنه همه ما تو معرض این نفاق و دورویی باشیم و خودمون خبر نداشته باشیم.باید مراقب بود.